راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریزو پی در پی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند دایم سکوت مرگبارم را

روحی مهاجر

همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باش
و از انچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالته دائمی توست

سخنان بزرگان



1- عزت مردم با ایمان در بی نیازی از مردم است ، و آزادی و شرافت در پرتو قناعت بدست می آید ( حضرت رسول اکرم (ص) )

2- کسی شایسته آزادی است که هرروز بتواند به هوس های خود چیره
شود ( گوته )

3- اگر از انسان امید و خواب گرفته شود بدبخت ترین موجود روی زمین است .
( کانت )

4- از دست دادن امیدی پوچ و آرزوئی محال ، خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است .
( شکسپیر )

5- همواره تقوی را به کودکان خود توصیه کنید تنها تقوی عامل خوشبختی
ا ست نه پول (بتهون)

6- انسان باید از هر حیث چه ظاهر و چه باطن زیبا و آراسته باشد (چخوف )

7- امید در زندگانی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرندگان .
( ویکتورهوگو)

8- آفت دانش بکار نبستن آن و آفت کار دلبستگی نداشتن به آن است .
( حضرت علی ( ع ) )

پشیمانی

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنارش یک بسته بیسکوئیت ومردی نشسته بود که روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکوئیت بر می داشت، آن مرد هم همین کار را میکرد.این کار او را عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود،پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش رابست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ف دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را بردارد.ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد...یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده را داخل ساکش گذاشته است.
آن مرد بیسکوئیت هایش را با او تقسیم کرده بود،بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیت های او میخورد خیلی عصبانی شده بود.متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود.
چهار چیز است که نمی توان آنها را بازگرداند....
سنگ              پس از رها کردن!
حرف               پس از گفتن!
موقعیت           پس از پایان یافتن!
و زمان             پس از گذشتن!

سیاست از دیدگاه کودک


یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان؛ لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی.
من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.
مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی.
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه... می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و...؟؟؟!!! ؛ می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.
فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! رو سیاست فکر کردی ، حالا فهمیدی سیاست چیه؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه، و نسل آینده داره توی کثافتی دست و پا می زنه که جامعه با بی خیالی تمام مصلحت را بر این ترجیح داده است