راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

حکایت زمین

در این روزها کسی برای دوست داشتن تره هم خورد نمیکند.کسی برای احساسات پاک اشرف مخلوقات ارزشی را قائل نمی شود.

چه بر سر ما آمده است؟با خودمان چه داریم میکنیم؟آیا در زمین بمب نفرت و کینه و طمع منفجر شده است؟

چشمها را بسته ایم و جز خودمان به کسی نگاه نمیکنیم...فروتنی را به خاک سپرده ایم.عشق ورزیدن را زنده به گور کرده ایم.

دیگر نقطه ای از بهار در زمین دیده نمیشود همه جا زمستانی سرد و درد آور شده است.دیگر پرندگان آواز زیبای بهاری را نمیخوانند.

دیگر کسی درباره عسق داستانی نمی نویسد.یعنی دیگر لیلی و مجنونی وجود ندارد یا اینکه کسی دیگر اینگونه داستانها را نمیخواند؟

نمی دانم چه شده است فقط این را میدانم زمین دیگر زیبا نیست

دیگر چه دلیلی مانده برای زنده ماندن

نوشته ی یک زن تنها

اینو یکی از خانومایی که همکارم بود واسم خوندش امید وارم خوشتون بیاد.




رزوئی است مرا در دل  


که روان سوزد و جان کاهد  

 

هردم آن مرد هوسران را  

 

با غم و اشک و فغان خواهد..  

 

به خدا در دل و جانم نیست  

 

هیچ جز حسرت دیدارش  

 

سوختم از غم کی باشد  

 

غم من مایه ی آزارش  

 

شب در اعماغ سیاهی ها  

 

مه چو در هاله ی راز آید  

 

نگران دیده به ره دارم  

 

شاید آن گم شده باز آید  

 

سایه ای تا که به در افتد  

 

من هراسان بدوم بر در  

 

چون شتابان گذرد سایه  

 

خیره گردم به در دیگر  

 

همه شب در دل این بستر  

 

جانم آن گم شده را جوید  

 

زین همه کوشش بی حاصل  

 

عقل سر گشته به من گوید  

 

زن بد بخت دل افسرده