راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

داستان کوتاه مداد رنگی

سلام دوستان این داستان بسیر کوتاه از یکی از دوستام نقل میکنم میگفت
یه روز توی انبار داشتم با مامانم دنبال یه چیزی میگشتیم که یهو مامانم یدونه مداد رنگی 24 رنگ جعبه فلزی پیدا کرد
یهو مامانم زد زیر خنده گفتم چرا میخندی?
گفت اینو براتو خریده بودم تا هر وقت معدلت بیست شد بهتت بدم
واقعا خاک بر سرت!!

نظرات 2 + ارسال نظر
شادی چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

دریس جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 03:40 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد