راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

مردی که نفسش را میکشت


میرزا حسینعلی هر روز صبح سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دگمه های انداخته، شلوار اتو زده و کفش
مشکی براق گامهای مرتب بر میداشت و از یکی از کوچه های طرف سرچشمه بیرون میآمد، از جلو مسجد
سپهسالار میگذشت، از کوچة صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت.
در میان راه اطراف خودش را نگاه نمیکرد . مثل اینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود . قیافه ای نجیب و باوقار،
چشمهای کو چک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمائی داشت . ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی
متواضع و کم حرف بود.
ولی گاهی، طرف غروب از دور هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را
از پشت بهم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد، سرش پائین، پشتش خمید ه، مثل اینکه چیزی را جستجو می کرد،
گاهی میایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد.
مدیر مدرسه و سایر معلمان نه از او خوششان میامد و نه بدشان میامد، بلکه یک تأثیر اسرارآمیز و دشوار در
آنها میکرد . بر عکس شاگردان که از او راضی بودند، چون نه دیده شده بود که خشم ناک بشود و نه اینکه کسی
را بزند . خیلی آرام، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مینمود . ازین رو معروف بود که کلاهش پشم ندارد، ولی
با وجود این شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب میبردند.
تنها کسیکه میانه اش با میرزا حسینعلی گرم بود و گاهی صحبت میانشان ر د و بدل میشد، شیخ ابوالفضل معلم
عربی بود که خیلی ادعا داشت، پیوسته از درجة ریاضت و کرامت خودش دم میزد که چند سال در عالم جذبه
بوده، چند سال حرف نمیزده و خودش را فیلسوف دهر جانشین بوعلی سینا و مولوی و جالینوس میدانست . ولی
از آن آخوندهای خودپسند ظاهرساز بود که معلوماتش را ب ه رخ مردم می کشید. هر حرفی که بمیان میامد فورًا
یک مثل یا جملة عربی آب نکشیده و یا از اشعار شعرا به استشهاد آن میآورد و با لبخند پیروزمندانه تأثیر
حرفش را در چهرة حضار جستجو میکرد . و این خود غریب مینمود که میرزا حسینعلی معلم فارسی و تاریخ
ظاهرآ متجدد و بدون هیچ ادعا شیخ ابوالفضل را در دنیا ب ه رفاقت خودش انتخاب بکند، حتی گاهی شیخ را بخان ة
خودش میبرد و گاهی هم بخانة او میرفت.
میرزا حسینعلی از خانواده های قدیمی، آدمی با اطلاع و از هر حیث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغ
التحصیل شده بود ، دو سه سال با پدرش در ماموریت کار کرده بود، ولی از سفر آخری که برگشت در تهران
ماندنی شد، و شغل معلمی را اختیار کرد، تا نسبتًا وقتش باو اجازه بدهد که به کارهای شخصی بپردازد، چه او
کار غریب و امتحان مشکلی را عهده دار شده بود.
از بچگی، همانوقت که آخوند سرخان ه برای او و برادرش میامد میرزا حسینعلی استعداد و قابلیت مخصوصی در
فراگرفتن ادبیات و اشعار متصوفین و فلسفة آنها آشکار میکرد، حتی به سبک صوفیان شعر میساخت . معلم آنها
شیخ عبدالله که خودش را از جرگة صوفیان میدانست توجه مخصوصی نسبت به تلمیذ خودش آشکار میکرد،
افکار صوفیان باو تلقین مینمود و از شرح حالات عرفا و متصوفین برای او نقل میکرد . بخصوص از علو مقام
« اناالحق » منصور حلاج برای او حکایت کرده بود که منصور از مقام ریاضت نفس بجائی رسیده بود که بالای دار
میگفت: این حکایت در فکر جوان میرزا حسینعلی خیلی شاعرانه بود . و بالاخره یکروز شیخ عبدالله باو ا ظهار کرد
این فکر همیشه «. با آن مایه که در تو میبینم هر گاه پیروی اهل طریقت را بکنی بمراتب عالیه خواهی رسید »: که
بیاد میرزا حسینعلی بود، در مغز او نشو و نما کرده و ریشه دوانیده بود و همیشه آرزو میکرد که موقع مناسبی
بدست آورده، مشغول ریاضت و کار بشود. بعد هم او و برادرش وارد مدرسة دارالفنون شدند، در آنجا هم میرزا
حسینعلی در قسمت عربی و ادبی خیلی قوی شد . برادر کوچکش با افکار او همراه نبود، او را مسخره میکرد و
می گفت: این خیالات بجز اینکه در زندگی انسانرا عقب بیندازد و جوانی را بیخود از دست بدهد فایدة دیگری ندارد.
ولی میرزا حسینعلی توی دلش بحرفهای او میخندید، فکر او را مادی و کوچک میپنداشت و برعکس در تصمیم
خودش بیشتر لجوج میشد و بواسطه همین اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند . چیزیکه دوباره فکر
او را قوت داد این بود که در م سافرت اخیرش به کرمان به درویشی برخورد که پس از مصاحباتی حرف میرزا
عبدالله معلمشان را تایید کرد و باو وعده داد هر گاه در تصوف کار بکند و بخودش ریاضت بدهد ب ه مدارج عالیه
خواهد رسید . این شد که پنج سال بود میرزا حسینعلی کنج انزوا گزیده و در را بروی خویش و آشنا بسته، مجرد
زندگی مینمود و پس از فراغت از معلمی قسمت عمدة کار و ریاضت او در خان هاش شروع میشد.
خانة او کوچک و پاکیزه بود مثل تخم مرغ. یک ننه آشپز پیر و یک خانه شاگرد داشت . از در که وارد میشد
لباسش را با احتیاط در میآورد، به چوب رختی آویزان میکرد، لبادة خاک ستری رنگی میپوشید و در کتابخانه اش
میرفت. برای کتابخانه اش بزرگترین اطاق خانه را اختصاص داده بود . گوشة آن پهلوی پنجره یک دشک سفید
افتاده بود، رویش دو متکا، جلو آن یک میز کوتاه، روی آن چند جلد کتاب، با یک بسته کاغذ و قلم و دوات گذاشته
شده بود . کتابهای روی م یز جلد هایش کار کرده بود و باقی کتابها بدون قفسه بندی در طاقچه های اطاق روی هم
چیده شده بود.
موضوع این کتابها عرفان و فلسفة قدیم و تصوف بود، تنها تفریح و سرگرمی او خواندن همین کتابها بود، که تا
نصف شب جلو چراغ نفتی پشت میز آنها را زیر و رو میکرد و میخواند . پیش خودش تفسیر میکرد و آنچه که
بنظرش مشکل یا مشکوک میامد خارج نویس مینمود تا بعد با شیخ ابوالفضل سر هر کدام مباحثه بکند . نه اینکه
میرزاحسینعلی از دانستن معنی آنها عاجز بود، بلکه او بسیاری از عوالم روحی و فلسفی را طی کرده بود و خیلی
بهتر از شیخ ابوالفضل به افکار موشکاف و به نکات خیلی دقیق بعضی اشعار صوفیان پی میبرد، آنها را در
خودش حس می کرد و یک دنیای ماوراء دنیای مادی در فکر خودش ایجاد کرده بود و همین سبب خودپسندی او
شده بود  چون او خودش را برتر از سایر مردم میدانست و باین برتری خود اطمینان کامل داشت.
میرزا حسینعلی میدانست که یک سر و رمزی در دنیا وجود دارد که صوفیان بزرگ به آن پی برد هاند و این مطلب
هم برای او آشکار بود که برای شروع محتاج مرشد است یا کسی که او را راهنمائی بکند، همانطوریکه شیخ
چون سالک را در بدایت حال خاطر در تفرق ه است، باید صورت پیر را در نظر بگیرد که » عبدالله باو گفته بود که
این شد که پس از جستجوی زیاد شیخ ابوالفضل را پیدا کرد، اگرچه موافق سلیقة او نبود «. جمعیت خاطر بهمرسد
و بجز حکم دادن چیز دیگری نمیدانست و بهر مطلب مشکلی که برمیخورد مثل اینکه با بچه رفتار بکنند، می گفت
هنوز زود است بعد شرح خواهیم داد و بالاخره شیخ ابوالفضل تنها چیزیکه باو توصیه کرد کشتن نفس بود،
اینکار را مقدم بر همه میدانست . یعنی بوسیلة ریاضت بر نفس اماره غلبه کند، و شرح مبسوطی خطابه مانند پر از
اعدی عدوک » احادیث و اشعار که در مقام کشتن نفس حاضر کرده بود برای او خواند . از آن جمله این حدیث که
» : و این حدیث دیگر که « دشمن ترین دشمن تو خود تست که در درون تست » یعنی « نفسک التی بین جنبیک
« . هر که او نفس کشت غازی بود » : چنانکه اوحدی گوید « جهادک فی هواک
و باز در این شعر :
نفس اگر شوخ شد خلافش کن »
« . تیغ جهل است در غلافش کن
و این شعر دیگر:
نفس خود را بکش نبرد اینست، »
«. منتهای کمال مرد اینست
که سالک مسلک عرفان باید مال » . از جمله چیزهائی که شیخ ابوالفضل در ضمن موعظه خودش گفته بود این بود
و منال و جاه و جلال و قدرت و حشمت را خوار شمارد، که اعظم دولتها و لذتها همانا مطیع کردن نفس است.
چنانکه مکتبی گوید:
گر تو بر نفس خود شکست آری، »
«. دولت جاودان بدست آری
و بدان ای رفیق طریق که اگر یکبار بهوای نفس تن فریفته شوی قدم در وادی هلاک نهاده باشی چنانکه سنائی »
فرماید:
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست، »
«. باز چون میریش دادی، کم کند چون تو هزار
و نیز شیخ سعدی گوید:
مراد هر که برآری مطیع امر تو شد »
« . خلاف نفس، که فرمان دهد چو یافت مراد
و مشایخ طریقت نفس را سگی خوانده اند درنده که بزنجیر ریاضت مقید باید داشت، و مدام از رها شدن او بر »
حذر باید بود . ولی سالک نباید که بخود غره شود و راز ن هان را با مردم نادان بمیان آرد، بلکه لازم باشد که در
هر مشکلی با مرشد خود مشورت نماید. چنانکه خواجه حافظ علیه الرحمه میفرماید:
گفت آن یار کزو گشت سردار بلند »
« . جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد
میرزا حسینعلی از قدیم تمایل مخصوصی ب ه فلسفة هندی و ریاضت داش ت و آرزو می کرد برای تکمیل معلومات
خودش به هندوستان برود و نزد جوکیان و ماهاتماها مشرف شده اسرار آنها را فرا بگیرد . این بود که ازین
پیشنهاد هیچ تعجب نکرد، بلکه برعکس آنرا با ایمان کامل استقبال نمود و همان روز که بخانه برگشت از مثنوی
خطی فال گرفت اتفاقًا این اشعار آمد:
نفس بی عهد است، زانرو کشتنی است »
اودنی و قبله گاه اودنی است.
نفسها را لایق است این انجمن،
مرده را در خور بود گور و کفن.
نفس اگر چه زیرک است و خرده دان،
قبله اش دنیاست او را مرده دان.
آب وحی حق بدین مرده رسید،
« !.. شد ز خاک مرده ای زنده پدید
این تفال سبب شد که میرزا حسینعلی تصمیم قطعی گرفت و همة جد و جهد خود را مصروف غلبه بر نفس بهیمی
کرد و مشغول ریاضت شد . و غریب تر از همه اینکه در آنروز هر چه بیشتر در کتب متصوفین غور م ی کرد بیشتر
فکرش را درین مبارزه تاکید مینمود. در رسالة نور وحدت نوشته بود:
ای سید ! چند روزی ریاضتی بر خود میباید گرفت و انفاس را مصروف این اندیشه باید ساخت، تا خیال باطل از »
« . میان بدر رود و خیال حق بجای آن بنشیند
در کنزالرموز میر حسینی خواند:
از مقام سرکشی بیرون برش، »
« . مار اماره است، میزن بر سرش
در کتاب مرصادالعباد نوشته بود:
بدانکه سالک چون در مجاهده و ریاضت نفس و تصفیة دل شروع کند، بر ملک و ملکوت او را سلوک و عبور »
پیدا آید و در هر مقام بمناسبت حال او وقایع کشف افتد.
و در اشعار ناصر خسرو خواند:
تو داری اژدهائی بر سر گنج، »
بکش این اژدها، فارغ شو از رنج،
و گر قوتش دهی بد زهره باشی
« ! ز گنج بیکران بی بهره باشی
همة این ابیات تهدیدآمیز پر از بیم و امید که برای کشتن نفس قلم فرسائی شده بود، جای شک و تردید برای
میرزا حسینعلی باقی نگذاشت که اولین قدم در راه سلوک کشتن نفس بهیمی و اهریمنی است که انسان را از
رسیدن ب ه مطلوب باز میدارد . میرزا حسینعلی میخواست در آن واحد هم بطریق اهل نظر و استدلال و هم بطریق
اهل ریاضت و مجاهده نفس خود را تزکیه کند . تقریبًا یکهفته ازین بین گذشت، ولی چیزیکه مایة دلسردی و
ناامیدی او میشد شک و تردید بود، بخصوص پس از دقیق شدن در بعضی اشعار مانند این شعر حافظ:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو، »
« ! که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را
و یا :
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار، »
« . کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
اگر چه میرزا حسینعلی میدانست که کلمات می، ساقی، خرابات، پیرمغان و غیره از کنایات و اصطلاح عر فا است،
ولی با وجود این تعبیر بعضی از رباعیات خیام برایش خیلی دشوار بود و فکر او را مغشوش م یکرد.
کس خلد و جحیم را ندیدست ای دل، »
گوئی که از آن جهان رسیدست ای دل؟
امید و هراس ما بچیزی است کزان:
« ! جز نام و نشانه نه پدیدست ای دل
و یا این رباعی:
خیام اگر زباده مستی، خوش باش، »
با لاله رخی اگر نشستی، خوش باش.
چون عاقبت کار جهان نیستی است،
« . انگار که نیستی، چو هستی خوش باش
این استادان دعوت بخوشی میکردند، در صورتیکه او از ابتدای جوانی همة خوشیها را بخودش حرام کرده بود . و
همین افکار یک افسوس تلخ از زندگی گذشته اش در او تولید کرد  این زندگی که در آن آنقدر گذشت کرده بود،
بخودش سخت گذرانیده بود، و حالا روزهای او بطرز دردناکی صرف جستجوی فکر موهوم میشد ! دوازده سال
بود که بخودش رنج و مشقت میداد، از کیف، از خوشی جوانی بی بهره مانده بود و اکنون هم دستش خالی بود .
این شک و تردید همة این افکار را بشکل سایه های مهیبی درآورده بود که او را دنبال میکردند . بخصوص شبها
در رختخواب سردی که همیشه یکه و تنها در آن میغلطید، هر چه میخواست فکرش را متوجه عوالم روحانی بکند
بمجرد اینکه خوابش میبرد و افکارش تاریک میشد صد گونه دیو او را وسوسه میکردند . چقدر اتفاق میافتاد که
هراسان از خواب میپرید و آب سرد بسر و رویش میزد، از روز بعد خوراک خودش را کمتر میکرد، شبها روی
کاه میخوابید. چه شیخ ابوالفضل همیشه این شعر را برای او خوانده بود:
نفس چون سیر گشت بستیزد، »
« . توسن آسا بهر سو آلیزد
میرزا حسینعلی میدانست که هر گاه بلغزد همة زحماتش بباد می رود، ازین رو به ریاضت و شکنجه تنش میافزود.
ولی هر چه بیشتر خودش را آزار میکرد، دیو شهوت بیشتر او را ش کنجه مینمود، تا اینکه تصمیم گرفت برود
پیش یگانه رفیق و پیر مرشدش آ شیخ ابوالفضل و شرح وقایع را برای او نقل بکند و دستور کلی از او بگیرد.
همانروز که این خیال برایش آمد نزدیک غروب بود، لباسش را عوض کرد، دگمه های سرداریش را مرتب انداخت
و با گامهای شمرده بسوی خانه مرشد روانه شد . وقتیکه رسید دید مردی بحال عصبانی در خانة او ایستاده
فریاد می کشید و موهای سرش را میکند و بلند بلند میگفت:
به آشیخ بگو، فردا میبرمت عدلیه، آنجا بمن جواب بدهی، دختر مرا برا خدمتکاری بردی و هزار بلا سرش »
آوردی، ناخوشش کردی، پولش را هم بالا کشیدی، یا باید صیغه اش بکنی یا شکمت را پاره می کنم. آبروی چندین
« … و چند سال هام بباد رفت
میرزا حسینعلی دیگر نتوانست طاقت بیاورد، جلو رفت و آهسته گفت:
« . برادر، شما اشتباه کردید. اینجا خانة شیخ ابوالفضل است »
همان بی همه چیز را می گویم، همان آشیخ خدا ن اشناس را می گویم. من میدانم خانه هست، اما قایم شده، جرات »
« ! دارد بیاید بیرون آشی برایش بپزم که رویش یکوجب روغن باشد، آخر فردا همدیگر را م یبینیم
میرزا حسینعلی چون دید قضیه جدی است خودش را کنار کشید و آهسته دور شد، ولی همین حرفها کافی بود
که او را بیدار بکن د. آیا راست بود؟! آیا اشتباه نکرده؟ شیخ ابوالفضل که باو کشتن نفس را قبل از همه چیز
توصیه می کرد، آیا خودش نتوانسته درین مجاهده فایق بشود؟ آیا خود او لغزیده و یا او را اسباب دست خودش
کرده و گول زده است؟ دانستن این مطلب برای او خیلی مهم بود . اگر راست است، آی ا همة صوفیان همینطور
بوده اند و چیزهائی می گفتند که خودشان باور نداشته اند و یا اینکار به مرشد او اختصاص دارد و میان پیغمبران
او جرجیس را پیدا کرده؟ آیا در اینصورت می تواند برود و همه شکنجه های روحی و همة بدبختیهای خودش را
برای شیخ ابوالفضل نقل بکند، و همی ن آخوند چند جمله عربی بگوید، یک دستوری سخت تر بدهد و توی دلش باو
بخندد؟ نه، باید همین امشب این سر را روشن بکند . مدتی در خیابا نهای خلوت دیوانه وار گشت زد . بعد داخل
جمعیت شد، بدون اینکه بچیزی فکر بکند، میان همین جمعیتی که پست میشمرد و مادی میدانست آهسته راه
می رفت. زندگی مادی و معمولی آنها را در خودش حس می کرد و میل داشت که مدتها مابین آنها راه برود، ولی
دوباره مثل اینکه تصمیم ناگهانی گرفت بطرف خانه شیخ ابوالفضل برگشت . ایندفعه دیگر کسی آنجا نبود . در زد
و بزنی که پشت در آمد، اسم خودش را گفت، مدتی طول کشید تا در را بروی او باز کردند. وارد اطاق که شد دید
شیخ ابوالفضل با چشمهای لوچ، صورت آبله رو و ریش حنائی مثل مربای آلو روی گلیم نشسته، تسبیح
می گرداند و چند جلد کتاب پهلویش باز بود . همینکه او را دید نیم خیز بلند شد و گفت یاالله و سینه اش را صاف
کرد. جلو او یک دستمال باز بود، در آن قدری نان خشک شده و یک پیاز بود. رو کرد باو گفت:
« ! بفرمائید جلو، یکشب را هم با فقرا شام بخورید »
« … نه، خیلی متشکرم… ببخشید اگر اسباب زحمت شدم. ازین نزدیکی می گذشتم فقط آمدم »
« . خیر، چه فرمایشاتی. خانه متعلق بخودتان است »
میرزا حسینعلی خواست چیزی بگوید، ولی در همین وقت صدای داد و غوغا بلند شد و گرب های میان اطاق پرید که
یک کباب پخته بدهنش گرفته بود و زنی دنبال آن پیشت پیشت می کرد. میرزا حسینعلی دید که شیخ ابوالفضل
یکمرتبه عبایش را انداخت، با پیراهن و زیرشلواری دست کرد چماقی را از گوشة اط اق برداشت مانند دیوانه ها
دنبال گربه دوید . میرزا حسینعلی ازین پیش آمد حرفش را فراموش کرد و بجای خودش خشکش زده بود . تا اینکه
بعد از یکربع شیخ با صورت برافروخته نفس زنان وارد اطاق شد و گفت:
« . میدانید، گربه از هفتصد دینار که بیشتر ضرر بزند، شرعًا کشتنش واجب است »
میرزا حسینعلی دیگر برایش شکی باقی نماند که این شخص یکنفر آدم خیلی معمولی است و آنچه که آن مرد در
خانه اش باو نسبت میداد کام ً لا راست است. بلند شد و گفت:
« . ببخشید، اگر مزاحم شدم… با اجازه شما مرخص میشوم »
شیخ ابوالفضل تا در اطاق از او مشایعت کرد . همینکه در کوچه رسید، نفس راحتی کشید. حالا دیگر برایش مسلم
بود، حریف خودش را میشناخت و فهمید که همة این دم و دستگاه و دوز و کلک های شیخ برای خاطر او بوده،
کبک میخورده، آنوقت بشیوة عمر روبروی خودش در سفره نان خشک و پنیر کفک زده و یا پیاز خشکیده
می گذاشته، تا مرد م را گول بزند . باو دستور می دهد که روزی یک بادام بخورد . خودش خدمتکار خانه را آبستن
می کند و با آب و تاب این شعر عطار را برایش میخواند:
از طعام بد بپرهیز ای پسر، »
همچو دد کم باش خونریز ای پسر،
نفس را از روزه اندر بند دار،
مرد را از لقمه ای خرسند دار،
روزه ای میدار چون مردان مرد،
نفس خود را از همه میدار فرد،
نی همین از اکل او را باز دار،
« … بلکه نگذارش بفکر هیچکار
هوا تاریک بود . میرزا حسینعلی دوباره داخل مردم شد، مانند بچه ای که در جمعیت گم بشود، مدتی بدون اراده
در کوچه های شلوغ و غبار آلود راه رفت . جلو روشن ائی چراغ صورتها را نگاه می کرد، همة این صورتها گرفته و
غمگین بود . سر او تهی و عقده ای در دل داشت که بزرگ شده بود، این مردمی که بنظر او پست بودند پایبند شکم
و شهوت خودشان بودند و پول جمع می کردند حالا آنها را از خودش عاقل تر و بزرگتر میدانست و آرزو می کرد
که بجای یکی از آنها باشد . ولی با خودش می گفت: که میداند؟ شاید بدبخ تتر از او هم میان آنها باشد . آیا او
میتوانست بظاهر حکم بکند؟ آیا گدای سر گذر با یکقران خوشبخت تر از ثروتمن د ترین اشخاص نمیشد؟ در
صورتیکه تمام پولهای دنیا نمیتوانیست از دردهای درونی میرزا حسینعلی چیزی بکاهد.
همة کابوسهای هراسناکی که اغلب باو روی میآورد، ایندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد که زندگی او بیهوده بسر رفته، یادگار های شوریده و درهم سی سال از جلوش می گذشت، خودش را
بدبخت ترین و بیفایده ترین جانوران حس کرد . دوره های ز ندگی او از پشت ابرهای سیاه و تاریک هویدا میشد،
برخی از تکه های آن ناگهان میدرخشید، بعد در پس پرده پنهان می گشت، همة آنها یکنواخت، خسته کننده و
جانگداز بود گاهی یک خوشی پوچ و کوتاه مانند برقی که از روی ابرهای تیره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بیهوده بود . چه کشمکشهای پوچی ! چه دوندگیهای جفنگی ! از خودش می پرسید و لبهایش را می گزید . در
گوشه نشینی و تاریکی جوانی او بیهوده گذشته بود، بدون خوشی، بدون شادی، بدون عشق، از همه کس و از
خودش بیزار . آیا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده ای که در تاریکی شبها ناله می کشد گم گشته تر و
آواره تر حس می کنند؟ او دیگر هیچ عقیده ای را نمیتوانست باور بکند . این ملاقات او با شیخ ابوالفضل خیلی گران
تمام شد . زیرا همة افکار او را زیر و رو کرد، او خسته، تشنه و یک دیو یا اژدها در او بیدار شده بود که او را
پیوسته مجروح و مسموم می کرد. در اینوقت اتومبیلی از پهلویش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصبانی، لبهای
لرزان، چشمهای باز و بی حالت او بطرز ترسناکی روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نیمه باز مانند
این بود که بیک چیز دور دست می خندید، و فشاری در ته مغز خودش حس می کرد که از آنجا تا زیر پیش انی و
شقیقه هایش می آمد و میان ابروهای او را چین انداخته بود.
میرزا حسینعلی درد های مافوق بشر حس کرده بود . ساعتهای نومیدی، ساع تهای خوشی، سرگردانی و بدبختی
را می شناخت و دردهای فلسفی را که برای تودة مردم وجود خارجی ندارد میدانست . ولی حالا خودش را
بی اندازه تنها و گ مگشته حس میکرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش میگفت:
« ! از حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ »
این شعر بیشتر او را دیوانه میکرد . مهتاب کم رنگی از پشت ابرها بیرون آمده بود، ولی او توی سایه رد می شد،
این مهتاب که پیشتر برای او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهای دراز در بیرون دروازه با ماه راز و نیاز
می کرد، حالا یک روشنائی سرد و لوس و بی معنی بود که او را عصبانی می کرد. یاد روزهای گرم، ساعتهای دراز
درس افتاد، یاد جوانی خودش افتاد که وقتی همة همسالهای او مشغول عیش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهای تابستان را عرق میریخت و کتاب صرف و نحو میخواند . بعد هم میرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان
شیخ محمد تقی، که با زیر شلواری چنباتمه می نشست یک کاسه آب یخ روبرویش بود، خودش را باد میزد و سر
یک لغت عربی که زیر و زبرش را اشتباه میکردند فریاد می کشید، همة رگهای گردنش بلند میشد، مثل اینکه دنیا
آخر شده است.
در اینوقت خیابانها خلوت بود و دکانها را بسته بودند، وارد خیابان علاءالدوله که شد صدای موزیک چرت او را
بدون تامل پردة جلو آنرا پس زد . « ماکسیم » پاره کرد . بالای در آبی رنگی جلوی روشنائی چراغ برق خواند
وارد شد و رفت کنار میز روی صندلی نشست.
میرزا حسینعلی چون عادت به کافه نداشت و تاکنون پایش را به اینجور جاها نگذاشته بود، مات دور خود را نگاه
میکرد. دود سیگار بوی کلم و گوشت سرخ کرده در هوا پیچیده بود . مرد کوتاهی با سبیل کلفت و دست بالا زده
پشت میز نوشگاه ا یستاده با چرتکه حساب میکرد . یک رج بتری پهلوی او چیده بود . کمی دورتر زن چاقی پیانو
میزد و مرد لاغری پهلویش ویلن میزد . مشتریها مست از روسی و قفقازی با شکل های عجیب و غریب دور میزها
نشسته بودند. درین بین زن نسبتًا خوشگلی که لهجة خارجی داشت جلو میز او آمد و با لبخند گفت:
« ؟ عزیزم، بمن یک گیلاس شراب نمیدهی »
« . بفرمائید »
آن زن بدون تامل پیشخدمت را صدا زد و اسم شرابی که او نشنیده بود دستور داد . پیشخدمت بتری شراب را با
دو گیلاس روبروی آنها گذاشت، آن زن ریخت و باو تعارف کرد . میرزا حسینعلی با اکراه گیلاس اول را سر
کشید، تنش گرم شد، افکارش بهم آمیخته شد . آن زن گیلاسی پشت گیلاس باو شراب مینوشاند . نالة سوزناکی از
روی سیم ویلن در می آمد، میرزا حسینعلی حالت آزادی و خوشی مخصوصی در خودش حس میکرد . بیاد آنهمه
مدح و ستایش شراب افتاد که در اشعار متصوفین خوانده بود . جلو روشنائی بی رحم چراغ چین های پای چشم
زنی که پهلوی او نشسته بود میدید . بعد از اینهمه خودداری که کرده بود، حالا شرابی زرد و ترش مزه و یک زن
پر از بزک کنفت شده، دستمالی شده با موهای زبر سیاه قسمتش شده بود، ولی او از اینها بیشتر کیف م ی کرد،
چون بواسطة تغییر روحیه و اس تحالة مخصوصی میخواست خودش را پست بکند و بهتر نتیجة همة دردهای
خودش را خراب و پایمال بنماید . او از اوج افکار عالیه میخواست خودش را در تاریکترین لذات پرت بکند .
میخواست مضحکة مردم بشود، باو بخندند . میخواست در دیوانگی راه فراری برای خودش پیدا بکند . در این
ساعت خودش را لایق و شایستة هر گونه دیوانگی میدید. زیر لب با خودش میگفت:
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی، »
« ! کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
زن گرجی که جلو او بود میخندید، میرزا حسینعلی آنچه که در مدح می و باده در اشعار صوفیانه خواند ه بود
جلو نظرش جلوه گر شد . همة آنها را حس میکرد و همة رموز و اسرار صورت این زن را که روبرویش نشسته
بود، آشکار میخواند . در این ساعت او خوشبخت بود، زیرا بآنچه که آرزو میکرد رسیده بود و از پشت بخار
لطیف شراب آنچه که تصورش را نمی توانست بکند دید . آنچه که شیخ ا بوالفضل در خواب هم نمی توانست ببیند و
آنچه که سایر مردم هم نمی توانستند پی ببرند، و یک دنیای دیگری پر از اسرار باو ظاهر شد و فهمید آنهائی که
این عالم را محکوم کرده بودند همة لغات و تشبیهات و کنایات خودشان را از آن گرفت هاند.
وقتی که میرزا حسینعلی بلند شد ح سابش را بپردازد نمی توانست سرپا بایستد . کیف پولش را در آورد به آن زن
داد و دست بگردن از میکدة ماکسیم بیرون رفتند . توی درشگه میرزا حسینعلی سرش را روی سینة آن زن
گذاشته بود . بوی سفیداب او را حس می کرد، دنیا جلو چشمش چرخ میزد، روشنائی چراغها جلوش میرقصیدند .
آن زن با لهجه گرجی آواز سوزناکی م یخواند.
در خانة میرزا حسینعلی درشگه ایستاد، با آن زن داخل خانه شد. ولی دیگر نرفت بسراغ تل کاهی که شبها رویش
می خوابید و او را برد روی همان دشک سفید که در کتابخان هاش افتاده بود.
دو روز گذشت و میرزا حسینعلی سر کارش بمدرسه نرفت. روز سوم در روزنامه نوشتند:
« . آقای میرزا حسینعلی از معلمین جوان جدی بعلت نامعلومی انتحار کرده است »

اتش پرست نوشته ی صادق هدایت

در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن 1که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز
کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بود ند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته
بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو
دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش :
- هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با
خودم میگفتم : آیا ممکن است . یک روزی ب ه وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟، آرزو
میکردم یک روزی بر گردم.
آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخ واهم یک چیز تازه برایت
بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل
اینست که چیزی را گم کرده باشم!
دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بی حالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را بشوخی زد روی
میز و قهقه ه خندید : اوژن ، شوخی نکن ، من میدانم که تو نقاشی اما نمیدانستم که شاعر هم هستی ، خوب از
دیدن ما بیزار شده ای ؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی . من شنیده ام که زنهای مشرق زمین
خوشگل هستند؟
- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمیکنم.
- راستی یک روز پیش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عکس تازه ای که از ایران فرستاده بودی آوردند
تماشا کردیم . یادم است همه اش عکس خرابه بود … آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر
در آنجا آتش میپرستند ؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط میدانم که قالیهای خوب دارد ! چیز دیگری
نمیدانم حالا تو هر چه دیده ای برایمان تعریف بکن . میدانی آنجا برای ما پاریسیها تازگی دارد.
فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت :
- یک چیزی بیادم انداختی ، یک روز در ایران برایم پیش آمد غریبی روی داد . تاکنون به هیچکس حتی به
رفیقم کست هم که با من بود نگف تم، ترسیدم ب ه من بخندد . میدانی که من بهیچ چیز اعتقاد ندارم ولی من در
مدت زندگانی خودم تنها یکبار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آنهم در ایران نزدیک
همان پرستشگا ه آتش بود که عکسش را دیده ای . وقتیکه در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاوش می
کردم یک شب رفیقم کست نا خوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را
در کوه کنده اند، بنظرم عکسش را دیده باشی ؟ یک چیزی است صلیب مانند در کوه کنده شده ، بالای آن
عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست را بسوی آتش بلند کرده . بالا آتشکده آهورا مزدا
1 فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بوده اند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع به ایران باستانی کرده اند، این قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.
خدای آنها میباشد . پائین آن ب ه شکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاه میان دخمه سنگی قرار
گرفته . از این دخمه ها چندتا در آنجا دیده میشود ، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زرتشت
مینامند.
باری خوب یادم است نزدیک غروب بود من مشغ ول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم ، از خستگی و گرمای
آفتاب جانم به لبم رسیده بود ناگهان ، بنظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود بسوی من
میآمدند . نزدیک که رسیدند دیدم دو نفر پیرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پیرمرد تنومند ، سرزنده با
چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند . از آنها پرسشهائی کردم . معلوم شد تاجر یزدی هستند از
شمال ایران میآیند . دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زردشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتش
پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده
باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آوردن خرده چوب و چلیکه و برگ خشک ، آنها را
رویهم کپه کردند و تشکیل کانون کوچکی دادند . من همینطور مات آنها را تماشا می کردم . چوبهای خشک را آتش
زدند و شروع کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن ب ه یک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بود م. گویا
همان زبان زردشت و اوستا بود ، شاید همان زبانی بود که بخط میخی روی سنگها کنده بودند !
در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند کردم ، دیدم روی تخته سنگ بالای
دخمه روبرویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زنده ای بود که من جلو آن
ایستاده بودم و با چشم خودم میدیدم . من بجای خودم خشک شدم مانند این بود که ا ین آدمها از روی سنگ
بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبروی من مظهر خدای خودشان را
میپرسیدند! من در شگفت بودم که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و
برانداختن این کیش ب ه خرج داده بودند باز هم پیروانی این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو
آتش به خاک می افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند ، من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز میسوخت ، نمیدانم چطور شد من
خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم . خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروائی داشت ، ماه
بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده ای بدنه آتشکده بزرگ را
روشن کرده بود . حس کردم که دو سه هزار سال به قهقرا رفته . ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده
بودم ، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلو آن بخاک افتاده و آنرا پ رستش و
ستایش کرده بودند ، از روی آن بآهستگی دود آبی رنگی ب ه شکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد ، سایه
سنگهای شکسته ، کرانه محو آسمان ، ستاره هائی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو
خاموشی با شکوه جلگه ، میان این ویرانه های اسرار آمیز و آتشکده های دیرینه مثل این بود که محیط ، روان
همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد ، مرا وادار کرد ، یا بمن
الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منکه بهیچ چیز اعتقاد نداشتم بی اختیار جلو این خاکستری که دود آبی فام
از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم ! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کرد ن هم
نداشتم ، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرس تیدم – همانطوریکه شاید
پادشاهان قدیم ایران آتش را میپرستیدند ، در همان دقیقه من آتشپرست بودم . حالا تو هر چه میخواهی د رباره
من فکر بکن . شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است ! …

سخنان ادولف هیتلر برگرفته از کتاب نبرد من

تمام حکومت ها فقط می توانند با تکیه بر قدرت ملت وجود داشته باشند.اگر ملت و دولت با هم متحد شدند می توانند یک قدرت دیگر نیز به وجود آورند که اهمیت ان خیلی بیشتر است و آن را  احساس ملی گویند.

داوری را که می توان درباره یک دولت کرد در ابتدا فایده ای است که می تواند به ملت برساند و همین مطلب است که تاریخ درخشان یک ملت را برای همیشه سر بلند نگاه می دارد.

 



 


آنچه را که امروز به نام دولت به ما تحمیل می کنند محصول  وحشناک اشتباهات گذشته ای است که غیر از رنج و بدبختی برای ما سودی نخواهد داشت.

وقتی ملتی از اشتباهاتی که  مرتکب شده رنج می برد و در برابرش سر تسلیم فرود اورد و می داند که با ناتوانی تمام تسلیم شده و تنها بهانه اش این است که غیر از تسلیم شدن چاره ای ندارد و کاری از دستش ساخته نیست .به طور مسلم یک چنین نسلی و ملتی محکوم به زوال و نابودی است

شاید افرادی هم گاهی فکر می کنند که باید از جای خود تکان بخورند اما دیگران و کسانی که در نا امیدی  فرو رفته و همه چیز را مشکل می دانند به آن  ها خواهند گفت این کار غیر ممکن است و ما در این مجاهدت پیروز نخواهیم شد و پیروزی ما چیزی است که به دست آوردن ان محال است

اما ما به آن ها خواهیم گفت این دلایل بی پایه است و احمق ها هستند که ناتوانی و ضعف را به خود تلقین می کنند

سخنان ادولف هیتلر بر گرفته از کتاب نبرد من


 


کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می سازد و هر چیز را دشواری می داند واژگون شدن او حتمی است.

 

عظمت یک ملت وابسته به اجرای این برنامه است جمع کردن مغز های متفکر و با استعداد برای فعالیت های انسانی و آن ها را در خدمت اجتماع قرار دادن وظیفه اصلی و مهم کارکنان دولت است.

یک مخترع نباید برای اختراعی که کرده بزرگ و عظیم جلوه کند بلکه عظمت او مربوط به خدمتی است که برای ملت خود انجام داده است.

یک مرد دهقان گاهی از اوقات از جوانی که در خانواده بزرگ تربیت شده و تمام تعلیمات عمومی را فرا گرفته است از لحاظ لیاقت و استعداد می تواند برتر و شایسته تر باشد.

یک دولت می تواند وقتی ایده ال ملت باشد که نه فقط بتواند شرایط زندگی ملت را تامین نماید بلکه قادر باشد سطح فکر ملت را برای تقویت پایه های استقلال خود تقویت نماید.

هرجا ایمان کامل باشد اراده قوی هم وجود خواهد داشت مردان بی اراده کسانی هستند که به هیچ چیز ایمان ندارند.

دولت به معنی ملت و اگر دولت از ملت نباشد دولت زوال پذیر است