راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

راه نرفته

برای تغیر هیچگاه دیر نیست

دیلیل عشق

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم


پیر مرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را می شناسم

مرد نابینا

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.


شاهزاده ودختر فقیر

سال ها پیش در یک سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت که تصمیم به ازدواج گرفت. او  میخواست با یکی از دختران سرزمین خودش ازدواج کند. به همین دلیل همه دختران جوان آن  سرزمین رو دعوت کرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب کند.در بین این دخترا دختری وجود داشت که خیلی  فقیر بود اما شاهزاده را خیلی دوست داشت ومخفیانه عاشقش شده بود . وقتی دختر قصه ما میخواست به مهمانی شاهزاده بره مادرش برایش گفت دخترم چرا میخوای به این مهمانی بروی تو نه ثروتی داری نه زیبایی خیلی زیاد . دخترک گفت مادر اجازه بده تا وو شانس خودم را امتحان کنم تا حداقل برای آخرین بار اوراببینم.

 

روز مهمانی فرا رسید. شاهزاده روی به تمام دخترا کرد و گفت من به هر کدام از شما یه دانه گل میدهم و هر کس که ظرف شیش ماه زیباترین گل دنیا را پرورش بدهد همسر من میشه. دخترک فقیر هم دانه را گرفت و آن را داخل گلدان کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دخترک با تمام علاقه به گلدان میرسید و به اندازه برایش آب و آفتاب میداد اما بی نتیجه بود و هیچ گلی سبز نشد.

 

سرانجام شیش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسید. دخترک گلدان خالی خودش را به دستاش گرفت و به صف ایستاد. اما دخترای دیگر هر کدام با گلهای بسار زیبا و جالبی که به گلدان داشتند به صف ایستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدان ها نگاه میکرد اما از هیچ کدام راضی نبود . تا اینکه نوبت به دخترک فقیر رسید . دخترک از اینکه گلی به گلدان نداشت خجالت میکشید اما شاهزاده وقتی گلدان خالی را دید با تعجب و تحسین به دخترک خیره شد . روی به تمام دخترا کرد و گفت این دختر ملکه آینده این سرزمینه. همه متعجب شده بودن دخترای دیگر با گلدانهای قشنگی که داشتن حرسشان گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن که او دختر اصلا گلی به گلدان نداره . شاهزاده گفت بله درسته که هیچ گلی داخل این گلدان سبز نشده اما باید بدانید که همه دانه هایی که من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نباید گلی از آن دانه ها سبز میشد . همه شما تقلب نموده اید ………….

 

ولی این دخترک زیبا به خاطر صداقتش سزاوارترین دختر این سرزمین است