اینو یکی از خانومایی که همکارم بود واسم خوندش امید وارم خوشتون بیاد.
رزوئی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هردم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد..
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم کی باشد
غم من مایه ی آزارش
شب در اعماغ سیاهی ها
مه چو در هاله ی راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گم شده باز آید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گم شده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سر گشته به من گوید
زن بد بخت دل افسرده
عـالـــــــــــی بود
سلام خیلی قشنگ بود هم دست تو وهم همکارمحترمت دردنکنه