سلام دوستان مهربون من . ببخشید من یه سال رمز وبلاگم رو از دست دادم و لی سراغش نرفتم و همین دیشب پی این کار گرفتم و درست شد. این یه سال که نبودم خیلی تجربه کسب کردم . میشه گفت فهمیدم دنیا اونجوری که من فکر میکردم نبوده . خیلی پیچیده تر کثیف تر از اینه که فکر میکردم . شاید حرف زیادی نداشته باشم امشب واسه گفتن . حق بدین شاید ماه ها طول بکشه تا مهارت خودم رو مثل قبل به دست بیارم راستی هر کدومتون اولین پست منو میخونید حتما لطف کنید منو تو وبلاگتون لینک کنید تا اونایی که منو یادشون رفته دوباره به یاد بیارن. امشب یه شعر واستون یادگاری میذارم امیدوارم خوشتون بیاد:
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کردهای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
سلام پویا جان



خیلی خوش اومدی
خوشحالم برگشتی
الهـــــــــــــــــــــــــــی
سلام ابجی شادی . خوش حالم کردی با حضورت . یادت نره لینکمون کنیا
مامان و بابای من
بابام میاد به خونه از دنیای دیوونه
مامان میگه خسته ای اما تو روت پنهونه
بابام خسته خسته است وقتی که از راه میاد
باز دم مادرم گرم چش به راهش میمونه
بابام میگه حاج خانوم امروز دلم گرفته
مامان میگه حاجی جون زیر سر شیطونه
بابای خوب و تنهام غمی تو سینه داره
غمی که اندازه اش به وسعت ایرونه
مامان میاد تا پای بابا رو پاشور کنه
اون میدونه که بابا امروز حالش داغونه
بابام یکمی حالش امروز دگرگون شده
دلیل حال بابا مریضی درونه
مامان میاد با میوه با دلی پر از عشقش
به بابا میگه حاجی دنیا بی تو زندونه
حاجی زبونم لال شه خدا نکنه نباشی
آخ اگه اون روز بیاد زندگی ام ویرونه
مامان بغضش میگیره با اشک و آه و غصه
بابا کمی می خنده میگه پرنده بی دونه
غصه نخور حاج خانوم تا آخرش من هستم
حاجیت مثل یه بلبل ، پیش گلش میمونه
خدا نیاره روزی که ما از هم جدا شیم
بدترین روز دنیا روز جدائیمونه
اشکاشو پاک کرد مامان ، انگار دلش قرص شده
حرف بابام چه خوبه ، روی مامان خندونه
خدای خوب و نازم ای خدای مهربون
قسم به دنیای تو که واسمون زندونه
خدا خودت کمک کن مامان و بابام باشن
و عشقی که مدتهاست مهمونه خونمونه
امروز دیگه خسته ام تا اینجا بسه خدا
فردا دوباره میام دلم برات بخونه
برام دعا کن خدا قدرشونو بدونم
این پسر بازیگوش عاشق هر دوشونه
رضا یوسفی
هست" را
اگر قدر ندانی
می شود
"بود"
و چه تلخ است
"هست" ی
که "بود" شود و
"دارم" ی که...
"داشتم"...
سلام افسانه خانوم . ممنون از حضور قشنگت
سلام داداشی پویا

به به خیلی خوشحال شدم که دوباره برگشتی!!!!
دیگه رمزت یادت نره لطفا...!
منم روز به روز که مثلا بزرگتر دارم میشم این حسو نسبت به دنیا دارم!
خدا رحم کنه تازه من اول راهم و یه راه نرفته ی دراز پیش رومه...!
خب اره . اصلا به همین خواطر این وبلاگ اسمش راه نرفته اس .
فقط یادت نره بجنگ فقط واسه اونی که منتظرته