بر بالای تپهای در شهر وینسبرگ آلمان،
قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ
افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و
افتخارشان است: ( احتمالا مایه ی مباهات زنانشان )
افسانه
حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره
میکند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال
مرگ به داخل قلعه پناه میبرند.
فرمانده
دشمن به قلعه پیام میفرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به
زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود
روند.
پس از کمیمذاکره،
فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت
میکند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه
خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
قیافه
حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامیکه هر یک از زنان شوهر
خود را کول گرفته و از قلعه خارج میشدند بسیار تماشایی بود.
بفرما خانوما یاد بگیرن البته عمرا....
کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست***حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت***رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید***زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند ***گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد***نادر! ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری، دزدان سرزمینت***بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است***اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی***اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید ***شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی***بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد